در جمعشان بودم که پنهاني دلم رفت سخت است چونکه من به آساني دلم رفت
عقلم دگر سکان روحم را رها کرد وقتي به يک درياي طوفاني دلم رفت
چشمان خود را بسته بودم روي دنيا يک لحظه در اوج پريشاني دلم رفت
او در جواب حيرت من خنده اي زد پرسيد آقا شعر مي خواني دلم رفت
آنجا نه اينکه او فقط آمار ميداد در دشت نعمت در فراواني دلم رفت