ارسالکننده : کاظم بهمنی در : 86/12/13 12:0 صبح
تکـه یخی که عـاشـق ابــر ِ عـذاب می شود
سر قـرار عـاشـقی همیـشـه آب می شود
به چشم فرش زیـر پـا سقف که مبتلا شود
روز وصـالشان کسی خانه خـراب می شود
کـنـار قـله های غـم نخوان برای سـنـگ ها
کوه که بغض می کند سنگ،مذاب می شود
بـاغ پر از گُلی که شب نظر به آسـمـان کند
صبح به دیگ می رود ؛ غنچه گلاب می شود
...
چه کـرده ای تـو بـا دلم که از تو پیش دیگران
گلایه هم که می کنم شعر حساب می شود
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : کاظم بهمنی در : 86/11/15 6:58 عصر
در دلــش قاصــــدکی بود ، خـــبــر مـی آورد
دخــتـرت داشـت سـر از کــار تو در مـی آورد
غـصـه می خورد ولـی یـاد تـو تسکینش بود
هـر غـمی داشـت فقـط نـام پــدر مـی آورد
او که می خواند تو را قافله ساکت می شد
عـمه نـاگـه به مـیان حـرف سـفـر مـی آورد!
دخـتـر و این همه غم ؟! آه سـرم درد گرفت
آن طـرف یـک نـفـر انـگـار کـه ســر مـی آورد
آن طـرف یـک نـفر انـگـار که سـر در گــم بود
« مـادری » دخـتر ِ خـود را بـه نـظـر می آورد
زن غساله چه می دید که با خود می گفت:
مـادرت کـاش به جای تـو پـسـر می آورد !!
...
قسمت این بود که یک مرتبه خاموش شود
آخر او داشـت ســر از کــار تــو در مـی آورد...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : کاظم بهمنی در : 86/10/30 2:35 عصر
رو کرده به هر که می کند پشتش را
وا کـرده برای هر کسی مشـتـش را
« انگشتر خود را به گــدا تعارف زد »
آن وقــت گـدا بـریـد انـگـشـتش را !
***
در جای خودش کعبه ی حاجات نبود
در نـاقـه دگـر جـلـوه ی مـیـقات نبود
مـی گـشـت تـمـام کــاروان را عـمه
مـی گشـت ولی رقیه سـادات نبود
کلمات کلیدی :