ارسالکننده : کاظم بهمنی در : 88/1/15 3:27 صبح
در جـمـعـشان بـودم که پـنـهـانی دلـم رفت
بــاور نـمـی کــردم بــه آســـانی دلـم رفت
از هـم سـراغـش را رفـیـقـان می گـرفـتـنـد
در وا شـد و آمــد بـه مـهـمـانی... دلم رفت
رفــتــم کـنــارش ، صـحـبتـم یـادم نـیـامــد!!
پـرسـیـد: شعـرت را نمی خـوانی؟ دلم رفت
مـثـل مـعــلـم هـا بـه ذوقـــم آفـریـن گــفـت
مــانـنــد یـک طــفــل دبـسـتــانـی دلـم رفت
مــن از دیــار «مـنــزوی» ، او اهــل فـــردوس
یک سیـب و یـک چـاقـوی زنجانی ؛ دلم رفت
ای کاش آن شب دست در مویش نمی بـرد
زلـفش که آمــــد روی پـیـشـانی دلم رفــــت
ای کـاش اصـلا مـــن نمی رفــتـم کــنــارش
امـا چـه سـود از ایـن پشیــمـانی دلـم رفـت
دیگـر دلـم ــ رخت سفیدم ــ نـیـست در بـنـد
دیـروز طـوفـان شد،چه طـوفـانی... ( )رفت
بهار 87
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : کاظم بهمنی در : 87/12/2 11:54 عصر
از تو یک عمر شنیدیم و ندیدیم تو را
به وصالت نـرسیدیم و ندیدیم تو را
روزی مـا فـقـرا شـربـت وصل تو نبـود
زهر هجر تو چشیدیم و ندیدیم تو را
مگر ایام کهن سالی ما جلوه کنی!
در جوانی که دویدیم و ندیدیم تو را
چه قدَر نذر ِتو کردیم و خبر از تو نشد
چه قدر شمع خریدیم و ندیدیم تو را
گاهی اندازه ی یک پرده فقط فاصله بود
پرده را نیز کشیدیم و ندیدیم تو را
سعی کردیم تو را خواب ببینیم شبی
سحر از خواب پریدیم و ندیدیم تو را
مدتی در پی تو رند و نظر باز شدیم
همه را غیر تو دیدیم و ندیدیم تو را
فکر کردیم که مشکل سر دلبستگی است
از همه جز تو بریدیم و ندیدیم تو را
لا اقل کاش دم خیمه ی تو جان بدهیم
تا بگوییم : رسیدیم و ندیدیم تو را ...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : کاظم بهمنی در : 87/9/20 2:55 صبح
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : کاظم بهمنی در : 87/7/19 1:46 صبح
به مادربزرگم
که سالها در انتظار نوگلش سوخت...
امـشب بیـا یک سر به خوابم مـاه تـابـان
حـالی بپـرس از مـادر پـیـرت پـسـر جان!
دیگر سـراغ از مـا نمی گـیری ،کجـایی؟
شـایـد کـه یـادت رفـتـه قـول ِ زیـر قــرآن
دست تو از وقتی به دست حوریان است
کـمـتـر می افتی یـاد ایـن دستـان لـرزان
تـو همـنـشـیـنی بـا جـوانـان بـهـشـتـی
لـطـفـی نـدارد دیــدن ِ مـا سـالـمـنـدان !
شـرمـنده ام مـادر! دلـم خیـلی گــرفـته
نـاراحت از حـرفـم نـشـو رو بـرنـگـردان...
***
پـیـش سـمـاور رو بـه رویــایـش نشـسته
مــــادربــــزرگ پـیـر مـن بـا چشـم گریـان
چـیـزی نمی گـوید ولـی از چـشـم هایش
می شد بفهمی در اتاقش هست مهمان
دارد بـــرایـش چــای مـی ریــزد ولـی او
مـثـل هـمـیـشه لـب نخواهد زد به فنجان
عطر عجیبی خـانـه را پــر کــرده ــ شـایــد
عـطـر گــلــی بـاشـد که مــانـده زیـر بـاران
2/3/87
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : کاظم بهمنی در : 87/5/19 2:15 صبح
مـرده ام ؛ ایـن نـفـس تـازه ی مـن فـلـسفـه دارد
روی پــا بــودن ایـن بـــرج ِ کــهــن فـلـسـفـه دارد
سنگ این است که من فکر کنم"قسمتم این بود"
تیـشـه بـر سـر زدن «سنـگ شکن» فلسفه دارد
دوستـی بـا تـو میـسّـر کـه نـشـد نقشه کشیدم
بـا رفـیــقــان شـمـا دوســـت شــدن فلسفه دارد
گفته بودند که در شهر شبی دیده شدی،حیف...
و هـمـین "حیـف" خودش مـطـمـئـنـا فلسفه دارد
آمــدی بــر ســر قــبــرم ، نـشـد از قـبــر در آیــم
تـازه فـهـمـیـده ام ایـن بـنـد ِکـفــن فـلـسفه دارد
مرده ام
این نفس تازه من
فلسفه دارد...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : کاظم بهمنی در : 87/3/15 2:33 عصر
شـب تــاریــک کــنـــار تــو بــه ســـر می آیـد
نــام ِ زهــرا بــه تــو بــانـــو چـه قــدر می آیـد
آبـرو یـافته هر کس بـه تـو نـزدیک شده ست
خـار هــم پـیـش شمـا گـل بـه نـظـر می آیـد
و نــبـوت بـه دو تـا مـعـجــزه آوردن نـیـسـت !
از کـنـیـزان تــو هـم مــعــجــزه بــر می آیـد
بـه کـسی دم نــزد امــا پـدرت می دانـسـت
وحی از گـوشـه ی چـشمــان تـو در می آید
پـای یـک خــــــــــــط تعـالـیـم تو بـانـو بـخـدا
عـمـر صـد مـرجـع تـقـلـیـد بـه سـر می آیـد
مـانـده ام تـــو اگــــر از عــرش بـیـایی پــایین
چـه بـلایـی بــه ســر اهـل نــظــر می آیــد؟!
مانده ام لحظه ی پیـچیدن ِ عطـر تـو به شهر
مـلــک الــمــوت پـی ِ چـنـد نــفـــر می آیـد؟!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : کاظم بهمنی در : 87/2/1 11:48 عصر
بی تـو نـشـسـتم در خـیـابـان زیـر بـاران
گـویی کـه مـجـنـون در بیـابـان زیـر بـاران
افـتــاده نــان خشـکی از منـقـار زاغــی
گنجشک خیسی می خورد نان زیر باران
هـر کـس بـه قـدر روزی خـود سهـم دارد
سهـم مـن از تـو :چشـم گـریان زیر باران
ای کاش می شد با تو ساعتها قــدم زد
از راه آهـــــن تــا شـمـیـران زیــر بـــاران*
بـا طــعــنـه عـابـرهـا سـراغـت را گـرفتند
آخـر چـه می گـفـتـم بـه آنـان زیر باران؟!
باور کن از تو دست شستن کار من نیست
عشق تـو می گــردد دو چــنـدان زیر باران
...
وقـتـی دعـــا در زیر باران مستجــاب است
دیـگـر چــه کـــاری بـهـتـر از آن زیــر بــاران
پــروردگــارا در غــیـاب حـضـــرت عـــشــق
رعـــدی بـــزن مـــا را بــســـوزان زیـر بـاران
................................................
* منظور خیابان ولی عصر عج است
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : کاظم بهمنی در : 86/12/13 12:0 صبح
تکـه یخی که عـاشـق ابــر ِ عـذاب می شود
سر قـرار عـاشـقی همیـشـه آب می شود
به چشم فرش زیـر پـا سقف که مبتلا شود
روز وصـالشان کسی خانه خـراب می شود
کـنـار قـله های غـم نخوان برای سـنـگ ها
کوه که بغض می کند سنگ،مذاب می شود
بـاغ پر از گُلی که شب نظر به آسـمـان کند
صبح به دیگ می رود ؛ غنچه گلاب می شود
...
چه کـرده ای تـو بـا دلم که از تو پیش دیگران
گلایه هم که می کنم شعر حساب می شود
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : کاظم بهمنی در : 86/11/15 6:58 عصر
در دلــش قاصــــدکی بود ، خـــبــر مـی آورد
دخــتـرت داشـت سـر از کــار تو در مـی آورد
غـصـه می خورد ولـی یـاد تـو تسکینش بود
هـر غـمی داشـت فقـط نـام پــدر مـی آورد
او که می خواند تو را قافله ساکت می شد
عـمه نـاگـه به مـیان حـرف سـفـر مـی آورد!
دخـتـر و این همه غم ؟! آه سـرم درد گرفت
آن طـرف یـک نـفـر انـگـار کـه ســر مـی آورد
آن طـرف یـک نـفر انـگـار که سـر در گــم بود
« مـادری » دخـتر ِ خـود را بـه نـظـر می آورد
زن غساله چه می دید که با خود می گفت:
مـادرت کـاش به جای تـو پـسـر می آورد !!
...
قسمت این بود که یک مرتبه خاموش شود
آخر او داشـت ســر از کــار تــو در مـی آورد...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : کاظم بهمنی در : 86/10/30 2:35 عصر
رو کرده به هر که می کند پشتش را
وا کـرده برای هر کسی مشـتـش را
« انگشتر خود را به گــدا تعارف زد »
آن وقــت گـدا بـریـد انـگـشـتش را !
***
در جای خودش کعبه ی حاجات نبود
در نـاقـه دگـر جـلـوه ی مـیـقات نبود
مـی گـشـت تـمـام کــاروان را عـمه
مـی گشـت ولی رقیه سـادات نبود
کلمات کلیدی :