• وبلاگ : گـــ ســـ ل
  • يادداشت : چشم ها بيشتر مي فهمند
  • نظرات : 13 خصوصي ، 305 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    از مغازه اصغر آقا بقال كه مي‌آمدي پايين و تك درخت سپيدار بلند را كه رد مي‌كردي، مي‌رسيدي به كوچه‌ي شاشوها. داغ كرده بودند و چسبانده بودند به پيشاني اين كوچه كه هر بچه مفويي توي محل بهش فشار آمد عوض مستراح خانه‌شان راست بيايد پشت تيرك چوبي وسط كوچه و تنبانش را بكشد پايين و آلتش را با دست تنظيم كند روي سوراخ پايين تيرك و به قاعده‌ي يك خر بشاشد توي سوراخ و بعد سريع برود كنار و كِيف كند كه آبشار طلايي بو گندويي از توي سوراخ مي‌ريزد وسط كوچه. هر چه هم كه با گچ و زغال اين‌ور و آن‌ور تيرك نوشته بودند "لعنت بر پدر و مادر كسي كه اين‌جا بشاشد" افاقه نكرده بود. خانه ما سه تا در پايين تر از تيرك بود. يك در فلزي آبي رنگ ....

    دعوتيد به صرف يك داستان كوتاه.